موقع زن دادن دایی ممّد،اقاجان سرم را با ماشین صفر تراشید ! آخر شب عقد و شیرینی خوران توپم از پنجره صاف افتاد وسط پنج دری و ظرف های بلور عسل را شکاند و خُنچه ها را نوچ کرد! زن دایی پروین که آن وقت عروس بود بی خُنچه بله را گفت و مادرم همانطور که زیر لب برایم خط و نشان میکشید در پیاله ی مربا خوری عسل اورد تا انگشت دایی ممد را عروس گاز بگیرد ! من که از اصغر کشمشی تا علی نباتی مسخره ام کرده بودند ؛ با صورت چرک که اشک روی گونه هایم رد انداخته بود ؛ البته بعد از آنکه دو پرس چلو کوبیده با گوجه اضافه خوردم . خودم را چپاندم در فضای خالی میان تشک و پتو های تاشده و دیوارِ کرمی رنگمان .
اقا جان تکیه داده بود به مخده و کمربندش را باز کرده بود که شاید بعد از آن همه کباب با کره ی داغ قورت دادن ، بتواند قدری نفس بکشد ! دایی مَمَد با آن فوکول و خط ریشش که حتی ان زمان هم مضحک می آمد ؛ برای دست بوسی چند لا خم شد و سر اقاجان را بوسید تا برود خانه پدر زن شب بماند ... یحتمل با این حساب دیگر نمی دیدیمش ! مغز خر می خواست تشکِ رویه دوزی دامادی و دختری که هفت قلم سرخاب و سفیدابش دلت را بند بند میکند رها کنی و بیایی بخوابی کنار یک کله تراشیده ی ریقو ! ها ! بد میگویم ؟! دم آنکه دایی بخواهد راست بایستد اقاجان مچ دستش را گرفت و گفت بنشیند کارش دارد! ... دلم میخواست میرفت آن ماشین پیزوری اش را می اورد و سر دایی را هم میتراشید !
بعد از آنکه جرعه ای از چایش را در دهان گرداند گفت : ببین بابا !
تو شیرپاک خورده ای ! خودم نان کارگری در دهانت گذاشتم ! حالا وقتش شده رسم مرد بودن را برایت کامل بگویم ...
زن زور بازو ندارد تا رختت را چنگ بزند خسته نشود ! پشت لبهایش سبز نیست که غصه دار شود دم نزند ! زن جنسش فرق دارد ... نگاهش خودش حرفهایش . ذاتش حساس است ... عاشق که شود بدتر ...
جانِ پشتِ اسمش از دهانت که بیوفتد ترک برمیدارد !
گل است ! بوسیدن برایش حکم اب را دارد ! یک وقت یادت نرود صبح ها پیش از آنکه پشت کفشت را بیندازی نازش را بکشی و صورتش را ببوسی ...
طفلک تا شب شود و وقت امدنت ، جان داشته باشد . نمیرد از نبودنت ! اگر امدی دیدی بهانه میگیرد ؛ گله از زمین و زمان میکند ، دلتنگ شده ... حوصله خرج بده پای شانه زدن موهایش . زنِ خانه ی تو با دختری که خانه بابایش بود چند هزاری توفیر دارد ! خانه بابایش که بود گَردِ غصه اگر مینشست توی دامنش قدری را مادرش میتکاند ؛ گوشه ای را پدرش پاک میکرد ... اما در خانه ی تو ... فقط تو را دارد ! میفهمی بابا ؟! پسرجان ! دلخوشی یک زن شدن را بلدی ؟!
دایی مَمَد سرش را تکان داد و زیر لب گفت : ان شاءالله که بلد باشم !
و من ان شب درست است در فکر کله ی زبرم بودم و گریه را پشت گریه سر میگرفتم . اما لا به لایش خوب حرفهای مردانه اقاجان را شنیدم ... و فهمیدم یک مرد برای مرد شدن به یک زن احتیاج دارد !
زنی که در خانه راه برود و عطر عشق از موهایش پخش شود ...
- میمسادات هاشمی
آرزو میکنم خونه هاتون پر از عطر دلنشین عشق باشه♥️♥️
ممنون که پیج مامانحنا رو دنبال میکنین...ممنونم⚘⚘⚘⚘
...